کد خبر : 30697

حکایت کوتاه

چند حکایت زیبا و آموزنده را در این مطلب میخوانید با ما همراه باشید .

به گزارش ورنداز :

حکایت خواندنی 

چند حکایت زیبا و آموزنده را در این مطلب میخوانید با ما همراه باشید .

حکایت عطار قند فروش و مرد گل خوار

عطار قند فروش و مرد گل خوار: فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.

حکایت عطار قند فروش و مرد گل خوار

عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی  استفاده کنی.در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من  گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکنی خود را معطل می کرد.عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر  حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟، نه!، این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی  احمق و چه کسی عاقل است!

نتیجه اخلاقی داستان

این داستان یکی از حکایت های زیبای مولانا در  مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن  تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدد که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کند، کاسته می شود.

پیش عطارى یکى گل خوار رفت      

     تا خرد ابلوج قند خاص رفت‌

پس بر عطار طرار دو دل          

        موضع سنگ ترازو بود

 

حکایت بازرگان و رمال طمعکار

بازرگان و رمال طمعکار: در یکى از شهرها، رمالى زندگى مى‌کرد که در کار خود بسیار استاد بود. روزى از روزها به حجرهٔ بازرگانى رفت و گفت: به‌طورى‌که در طالع شما دیده‌ام، گنجى نصیبتان خواهد شد…..

بازرگان خیال کرد رمال از او تملق مى‌گوید و مى‌خواهد به این بهانه سرکیسه‌اش کند. پس گفت: ‘رفیق دارى شوخى مى‌کنى یا منو دس انداختی.’

رمال گفت: ‘به جان خودم قسم که نه شوخى مى‌کنم و نه خداى نکرده قصد دست انداختن شما را دارم. من هرچه را که رمل نشان داده به شما عرض کردم. مخصوصاً باید یادآور شوم که محل گنج در همین کاروانسرا و در همین حجره‌اى که شما نشسته‌اید مى‌باشد. بى‌زحمت فرش را به کنارى بزنید تا جاى آن را به شما نشان دهم.’ تاجر، به اتفاق رمال، نمدى را که کف حجره انداخته بودند کنار زد سنگ چهارگوشى پیدا شد، رمال به بازرگان گفت: ‘اجازه بده درِ حجره را ببندم تا کسى از کار ما سر درنیاورد.’وقتى در را از داخل بستند میلهٔ آهنى را مانند اهرم زیر سنگ گذاشتند و سنگ به آسانى از جاى خود حرکت کرد و دهانهٔ چاهى پدیدار گردید.بازرگان، رسیمانى به کمر بست و فانوس بادى روشن نمود و آهسته آهسته به درون چاه پائین رفت.

وقتى به ته چاه رسید سکه‌هاى طلا و جواهر فراوان دید. از درون چاه به رمال گفت: ‘پشت پرده زنبیل بزرگى هست آن را بردار و به طنابى ببند و به چاه آویزان کن تا من هرچه اینجا هست بالا بفرستم.’

رمال به عجله زنبیل را آورد و طنابى به آن بست و در چاه انداخت.بازرگان هرچه به دستش رسید در زنبیل ریخت و به رمال گفت: ‘زود بالا بکش و زنبیل را دوباره پائین بفرست تا هرچه در اینجا هست بالا بفرستم.’بدین ترتیب چندین مرتبه زنبیل را به ته چاه انداخت و تمام گنجینه را بالا کشید. وقتى رمال دانست که دیگر در ته چاه بیش از یک زنبیل باقى نمانده، حرص و طمع بر وى غالب شد و او را به راه کج کشید و با خود گفت اگر بازرگان بالا بیاید و چشمش به این همه طلا و جواهر بیفتد مى‌ترسم چیزى به من ندهد و تمام را براى خودش بردارد و شاید هم براى اینکه مدعى نداشته باشد، مرا از میان بردارد. پس بهتر آن است که او را همچنان در ته چاه باقى بگذارم و این گنج را برداشته با خود به‌جاى امنى برده پنهان سازم و باقى عمر را به خوشى و سعادت به‌سر برم.

همین‌طور که سرگرم این افکار پریشان بود، طناب را پائین نفرستاد.بازرگان که سکوت رمال را دید فریاد کشید و گفت: ‘اى برادر مثل این است که در حق من فکر باطلى کرده‌ای. من کسى نیستم که مهربانى تو را فراموش کنم و از آنچه که به‌دست آمده، به تو چیزى ندهم. یقین بدان وقتى که بالا آمدم آنها را با تو برادروار قسمت مى‌کنم. اکنون طناب را بینداز و مرا بالا بکش.’

رمال گفت: ‘در این قبیل مواقع بهتر آن است که تمام این گنجینه را یک‌نفر تصاحب کند و آن شخص هم من هستم که از تو مستحق‌تر مى‌باشم. فعلاً بهتر است همان‌جا که هستى بمانی.’رمال با این افکار شیطانى خواست جواهرات و پول‌هاى طلا را طورى از حجرهٔ بازرگان بیرون برد که تولید شک و شبهه ننماید. پس با خود گفت بهتر است شب این کار را انجام دهم، ولى چون مشاهده کرد که هوا تاریک شده و خیلى از شب گذشته است و ممکن است شبگردان نسبت به او مظنون شوند بهتر آن دانست که صبح روز بعد با خاطرى آسوده گنج را از آن مکان بیرون برد.

پس در گوشه‌اى از حجره با خیال راحت گرفت و خوابید، اتفاقاً بازرگان دشمن سنگدل داشت که از مدت‌ها پیش مى‌خواست به‌خاطر ضررى که در یکى از معاملات عمده از طرف بازرگان به او رسیده بود، از وى انتقام بستاند. آن شب گذارش به نزدیک کاروانسرا افتاد و چون مشاهده کرد که در حجرهٔ بازرگان چراغ مى‌سوزد، وقت را غنیمت دانست و از بالاى بام به حجره داخل شد و یکسره بالاى سر رمال رفت و به تصور اینکه بازرگان است روى سینه‌اش نشست.

رمال از ترس از خواب بیدار شد و گفت: ‘اگر منظورت بردن این گنجینه است آن را بردار و ببر و از روى سینهٔ من بلند شو که نزدیک است خفه شوم.’

آن مرد گفت: ‘من اینقدر خام و احمق نیستم که گول سخنان فریبندهٔ تو را بخورم و دست از سرت بردارم اکنون موقع آن رسیده که حسابم را با تو تصفیه کنم.’ پس دست به کمر برد و خنجرى تیز بیرون آورد و جفت چشمان رمال را از کاسه بیرون آورد و چون خواست از راهى که آمده بود، بازگردد از شدت عجله به‌درون چاه افتاد و پایش شکست.

بازرگان که در ته چاه بود، به تصور اینکه رمال به طمعِ بردن باقى جواهرات داخل چاه شده است گفت: ‘اى رفیق معلوم مى‌شود که حرص و طمع عجیبى داری. انداختن من در ته چاه و بردن آن همه طلا و جواهرات بس نبود که براى بردن باقى‌مانده خودت را به چاه انداختی؟’

آن مرد گمان کرد که این شخص را بازرگان به چاه انداخته. در حالى‌که ناله مى‌کرد گفت: ‘کسى که تو را به چاه افکنده، به جزاى عمل خود رسید، ولى اکنون هر دو پاى من شکسته و قدرت حرکت ندارم.’

بازرگان که فهمید کسى که به چاه افتاده، رمال نیست خواست او را بشناسد ولى در آن تاریکى چیزى دستگیرش نشد. ناچار تا صبح به ناله و زارى پرداخت.

از آن طرف، رمال که چشم‌هاى خود را از دست داده بود از شدت درد لحظه‌اى آرام نمى‌گرفت و پى‌درپى فریاد مى‌زد.

اتفاقاً بازرگان پسرى داشت که از مدتى قبل به سفر رفته و آن روز با سود فراوانى به شهر خود بازگشته بود و چون پدر را در خانه ندید به کاروانسرا رفت تا از حالش جویا شود.همین که پشت در حجره رسید در را بسته دید. لکن از درون حجرهٔ پدر صداى ضجه و ناله شنید. با یک حرکت در را باز کرد و داخل شد. ناگهان چشمش به مرد ناشناسى افتاد دید که تمام صورتش خونین و دو دست را روى چشم‌ها گذاشته و ناله مى‌کند و در گوشه‌اى خرمنى از طلا و جواهر ریخته و فرش حجره کنارى رفته و دهانهٔ چاهى پدیدار است.

محسن با احتیاط تمام به لب چاه آمده و چون صداى ناله از درون چاه شنید سخت متحیر گردید. نزد رمال آمد و پرسید: ‘اى مرد بگو کیستى و چرا به این روز افتادی؟’

رمال ابتدا گمان کرد که محسن همان کسى است که او را کور کرده پس گفت: ‘اى ظالم ستمگر اکنون که مرا به این روز انداختى به پرسش حالم آمده‌ای؟’

محسن که از حرف‌هاى رمال چیزى نفهمید ناچار، ریسمانى به ته چاه افکند و صدا زد و گفت: ‘اى کسى که در چاه افتاده‌اى این ریسمان را به کمر خود ببند تا تو را بیرون بیاورم.’ابتدا بازرگان از چاه بالا آمد و چون چشمش به فرزند خود افتاد او را در آغوش کشید و بوسید و ماجرا را از اول تا آن ساعت نقل کرد. آنگاه به کمک محسن آن مرد که قصد انتقام از او را داشت از چاه بیرون کشید.

آن مرد وقتى مشاهده کرد که به‌جاى بازرگان، رمال را کور کرده است از عمل خود سخت پشیمان گردید و به فکر فرو رفت و از بازرگان عذر خواست.بازرگان دستور داد تا رمال و آن مرد انتقامجو را به خانه بردند و طبیبى بر بالین ایشان آورد تا آنها را معالجه کند، آنگاه گنجینه را به خانهٔ خود حمل کرد.

از بخت بد، آن مرد که رمال را کور کرده بود بر اثر بریدن پاهایش که خرد شده بود، جان سپرد. ولى رمال باقى عمر را در کورى و دنیاى ظلمت به‌سر آورد و هروقت که به یاد آن شب مى‌افتاد به طمع و حرصى که باعث بدبختیش شده بود لعنت و نفرین مى‌فرستاد.

 

 

نوشین کلاته خبرنگار و دبیر سرویس

منبع چشمک
ارسال نظر

تبلیغات متنی